حکایت همچنان باقیست

امروز با عمو مرتضی رفتیم دنبال رامین و پدرش که ببریمش بیمارستان ُساعت ۳ نوبت عمل داشت 

ساعت۱۱  

ما تو محله کشاورزیم از درد سر دنبال رامین گشتن تو خونه خودشونُ خونه مادربزرگش و پارک محل که بگذریم خانم ابراهیمی زنگ زد و گفت بیمارستان بدون شتاسنامه پذیرش نمی کنه با رییس بیمارستان هم حرف زده بود به هر شیوه ای که میدونستیم متوسل شدیم زنگ زدیم به دوست واشنا که شاید فرجی بشه که نشد  

رامین رو بعد از چند بار متراژ کردن محل تو پارک پیدا کردیم موهاشو  با اب به قول خودش فشن کرده بود لباسهاشو تو همون پارک تنش کردیم ولی راضی نشد کلاه سرش بذاره(اخه موهاش خراب میشد) 

ادامه مطلب ...

پله پله تا...

رامین یکی از بچه هاست که سه ماه پیش که کلاسها شروع شده بود خیلی نمی تونست با بچه ها ارتباط برقرار کنه حتی خیلی از مفاهیم رو نمی دونست چند جلسه ای باهاش رنگها رو تمرین کردیم  تو الگو یابی هم خیلی مشکل داشت راستش بعضی وقتها حتی نا امیدم میکرد 

گذاشته بودیم تو گروه پیش دبستانی ها ُامروز خانم مولایی گفت رامین تو گروه شما باشه 

کتابو باز کردم یه تمرینو براش توضیح دادم ازش خواستم انجام بده باورتون نمیشه  

با چه دقتی تکلیفشو انجام میداد هر یه تمرینی که انجام میداد میگفت خانم خانم درسته؟

وبعد که من میگفتم افرین درست انجام دادی کلی ذوق میکرد از شدت خوشحالی مدام میپرسید برم به خانم مولایی نشون بدم. وقتی کتابشو برد خانم مولایی هم خیلی تعجب کرد

یاد حرف یه معلمی افتادم که میگفت< من تو کلاسهام نگاه میکنم کدوم بچه ها با استعدادند وقتم رو ی اونها میذارم بقیه رو رها میکنم به حال خودشون>امروز با خودم فکر کردم اگه ما هم این کارو میکردیم امروز نمیتونستیم این برق رو تو چشمهای رامین ببینیم

فقط کاش یه عکس از کتاب رامین میگرفتم تا شما هم مثل من کیف میکردید

ادامه مطلب ...

پیشنهاد عنوان

سلام بچه ها چند تا پیشنهاد دیگه برای عنوان: 

از دل خوشی های کوچک تا فرداهای بزرگ 

عادت سبز درخت 

 دست جادویی مهر 

بودن ؛عشق و دیگر هیچ 

کو کلید نقره ای درهای بیداری؟ 

ساقه های نور در تالاب تاریکی 

به سوی روشن نزدیک 

همهمه خوابستان 

باید دوید تا ته بودن 

احساس را به چراگاه تأمل ببرید 

دوستهای خوبم لطفا هر چه سریع تر نظر بدید اسم پیشنهاد بدید یا حتی همین ها رو اصلاح کنید

یه روز یکی از دوستام ازم پرسید:حالا این بچه هایی که میری پیششون چجوری ان؟ 

شروع کردم از بچه ها تعریف کردم  و رفتارهاشون و مشکلاتشون 

گفت :داری خودتو اذیت میکنی این بچه ها درست نمیشن 

خیلی ناراحت شدم هر روز که از مسجد میام بیرون مردم محل همینو میگن ولی ازدوستم انتظار نداشتم 

گفتم:برای من تغییراتشون تو این مدت انگیزه ادامه است 

؛  

؛روزهای اول مهر که کلاس تموم میشد و بچه ها میرفتنمن می موندم و آقای طباطبایی و یه مسجد پر از خرده کاغذ و تراش مداد و البته نق نق های خانم ایزدی خادم مسجد 

ادامه مطلب ...